خانم خونه خانم خونه ، تا این لحظه: 32 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره
آقای خونه آقای خونه ، تا این لحظه: 34 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره
یکی شدن دلامون یکی شدن دلامون ، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره
همخونه شدنمون همخونه شدنمون ، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره
عاشق شدنمون عاشق شدنمون ، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

کلبه عشق

جرقه اصلی عشقمون

1394/6/7 14:59
نویسنده : بهار خانوم
280 بازدید
اشتراک گذاری

یک سالی از رفت و آمد خانوادگی ما و آرشاویرشون گذشته بود .

حسم نسبت بهش یکمکی عوض شده بود ولی اون موقع نمیدونستم حسم دقیقا چی بود .

مثلا تا میدیدمش سریع خوش حال میشدم که اونو بعد چن روزی دیدمش .

اما وای به اون وقتی که مثلا ی هفته نمیدیدمش کلا بد خلق میشدم تا جایی که حس میکردم مامانم بهم

مشکوک شده و ظاهر سازی میکردم ولی از تو خون خونمو میخورد .

اما فک نمیکردم عشق باشه حس میکردم ی وابستگی معمولیه .

چون هنوز 17 سالم بود و خیلی کوچیک بودم . 

تا اینکه :

فهمیدم آرشاویر قراره ی مدت بره آلمان پیش عموش اینا , اولش که شنیدم کلافه و عصبی شدم و کلی تودلم 

به احساساتم فحش دادم که چرا اینقد وابسته ام بهش .

البته تقصیر من نبود که کار دله و تنها چیزی که نداره منطقه .

و بدتر جاش این بود که آراگل ( ابجیش ) بهم گفت قرار 4 ماهی اونجا بمونه 

دقیقا همون لحظه که اینو گفت حس کردم کل دنیا رو سرم خراب شد و این حس بهم فهموند که عاشقشم 

فک که نه مطمئن بودم نابود میشم .

نمیتونستم بگم بهش که دوستت دارم چون حسم بهم میگفت :غرورت له میشه .

باورش واسم خیلی غیر قابل هضم بود .

2 روز بعد آرشاویر باهام تماس گرفت و ازم خواست برم کافی شاپ سر خیابونمون تا همو ببینیم 

با سرعت باد حاضر شدم و به مامیم هم گفتم با آراگل قرار دارم 

هوا سرد بود آخه 15 دی ماه بود 

رفتم تو کافی شاپ کسی غیر آرشاویر نبود . با ی لبخند ساختگی رفتم پیشش 

بعد چند مین بهم گفت : اینی که میخوام بگم رو ممکنه قبول نکنی ولی خوب بهش فک کن 

گفتم : باشه بگو 

گفت : تو به عشق اعتقاد داری ؟ همون موقع دلم هری ریخت پایین منو باش که فک میکردم عشقم 

نسبت بهش ی طرفه است .

گفتم : آره خیلی 

هی این دست و اون دست میکرد تا بالاخره به زبون اومد و گفت ک عاشقمه و از حسش مطمئنه 

ازم خواست که اگه عاشقشم باهاش بمونم 

خودمم مجبور شدم اعتراف کنم که دیوونه وار عاشقشم .

وقتی شنید مثله من شوکه شد .

هر چی بود اونروز یکی از بهترین روزای زندگیم بود و شاید یکی از شیرین ترین روزام .

خب فعلا 

 

پ ن : پستهای بعدی رو هم از دست ندین 

پسندها (6)

نظرات (3)

مامان امیر علی
7 شهریور 94 18:20
محجوب بانو 💟آقا سید
7 شهریور 94 23:44
بابا تو مگه چیکار داری تو خونه؟؟؟ زودی بقیه اش رو بنویس
بهار خانوم
پاسخ
مینویسم ولی وایستا چون هم باید خونه داری کنم هم کلی درس دارم دیگه مخم هنگیده . همسری میگه اخر با این درسات خودتو نابود میکنی واقعا هم راس میگه
نفس
8 مهر 94 15:38
به به چشمم روشن اگه به مامان نگفتم اونروز در رفتی به جای اینکه بری پیش آراگل رفتی پیش شوورت واستا خخخخ . . . . . شوخی کردم
بهار خانوم
پاسخ
اوکی اصن بات قرم . . . . . . مثله خودت شوخی کردم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کلبه عشق می باشد