جرقه اصلی عشقمون
یک سالی از رفت و آمد خانوادگی ما و آرشاویرشون گذشته بود .
حسم نسبت بهش یکمکی عوض شده بود ولی اون موقع نمیدونستم حسم دقیقا چی بود .
مثلا تا میدیدمش سریع خوش حال میشدم که اونو بعد چن روزی دیدمش .
اما وای به اون وقتی که مثلا ی هفته نمیدیدمش کلا بد خلق میشدم تا جایی که حس میکردم مامانم بهم
مشکوک شده و ظاهر سازی میکردم ولی از تو خون خونمو میخورد .
اما فک نمیکردم عشق باشه حس میکردم ی وابستگی معمولیه .
چون هنوز 17 سالم بود و خیلی کوچیک بودم .
تا اینکه :
فهمیدم آرشاویر قراره ی مدت بره آلمان پیش عموش اینا , اولش که شنیدم کلافه و عصبی شدم و کلی تودلم
به احساساتم فحش دادم که چرا اینقد وابسته ام بهش .
البته تقصیر من نبود که کار دله و تنها چیزی که نداره منطقه .
و بدتر جاش این بود که آراگل ( ابجیش ) بهم گفت قرار 4 ماهی اونجا بمونه
دقیقا همون لحظه که اینو گفت حس کردم کل دنیا رو سرم خراب شد و این حس بهم فهموند که عاشقشم
فک که نه مطمئن بودم نابود میشم .
نمیتونستم بگم بهش که دوستت دارم چون حسم بهم میگفت :غرورت له میشه .
باورش واسم خیلی غیر قابل هضم بود .
2 روز بعد آرشاویر باهام تماس گرفت و ازم خواست برم کافی شاپ سر خیابونمون تا همو ببینیم
با سرعت باد حاضر شدم و به مامیم هم گفتم با آراگل قرار دارم
هوا سرد بود آخه 15 دی ماه بود
رفتم تو کافی شاپ کسی غیر آرشاویر نبود . با ی لبخند ساختگی رفتم پیشش
بعد چند مین بهم گفت : اینی که میخوام بگم رو ممکنه قبول نکنی ولی خوب بهش فک کن
گفتم : باشه بگو
گفت : تو به عشق اعتقاد داری ؟ همون موقع دلم هری ریخت پایین منو باش که فک میکردم عشقم
نسبت بهش ی طرفه است .
گفتم : آره خیلی
هی این دست و اون دست میکرد تا بالاخره به زبون اومد و گفت ک عاشقمه و از حسش مطمئنه
ازم خواست که اگه عاشقشم باهاش بمونم
خودمم مجبور شدم اعتراف کنم که دیوونه وار عاشقشم .
وقتی شنید مثله من شوکه شد .
هر چی بود اونروز یکی از بهترین روزای زندگیم بود و شاید یکی از شیرین ترین روزام .
خب فعلا
پ ن : پستهای بعدی رو هم از دست ندین