خانم خونه خانم خونه ، تا این لحظه: 32 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره
آقای خونه آقای خونه ، تا این لحظه: 34 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره
یکی شدن دلامون یکی شدن دلامون ، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره
همخونه شدنمون همخونه شدنمون ، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره
عاشق شدنمون عاشق شدنمون ، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

کلبه عشق

خواستگاری

1394/6/11 15:28
نویسنده : بهار خانوم
244 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوباره 

این سومین پستیه که در مورد خاطراتم میذارم .

سن ما کمتر از اونی بود که بدون هیچ چون و چرایی خانواده ها قبول کنن .

آرشاویر قضیه رو به آرشام (برادر بزرگتر ش ) گفت و اونم رک و راست به باباش گفت 

ما انتظار داشتیم که باباش عصبی و ناراحت شه اما 

در عین ناباوری گفت :بچم عاشق شده دزدی که نکرده 

ما رو میگی داشتیم از ذوق میمردیم .مهم بابای من بود که در این مورد خیلی سخت گیر بود .

قرار بود آرشاویر وقتی از آلمان برگشت به مامان و بابای من قضیه رو بگن .

روز موعد رفتنش تا فرودگاه همراهیش کردیم .

هنوز تو فرودگاه بودیم که مامانش گفت :آرشاویر گفته بهت بگم درستو باید حسابی بخونی و تو 

کنکور با رتبه خوب و ی رشته ی عالی قبول شی و تا اومدن جوابای کنکور ایران بر نمیگرده .

با شنیدن این حرف هم جا خوردم هم عزمم رو جزم کردم تا درسمو حسابی بخونم 

اون سال ,سال اولیم بودم 

بنابر توصیه ی همسری فقط درس میخوندم 

حتی مامیم هم از شدت درس خوندن من تعجب کرده بود سوتو هی تشویقم میکرد .

تو این 2 ماه کلی درس خوندم بالاخره شب کنکور فرا رسید و من این طوری بودم درسخوان

نیم ساعت بعد اینکه کتابامو جمع کردم همسری بهم زنگ زد و کلییییییییییییی روحیه داد .

صبح کنکور اصن استرس نداشتم و حس میکردم تست هارو خوب زدم .

اون 3 ماه گذشت ولی آرشاویر برنگشت و وقتی بهش گفتم گفتش هر موقع جواب کنکور اومد میام 

روزها بالاخره گذشت و روز اعلام نتایج رسید .چیزی که بود رو باور نمیکردم 

رتبه ام 500 شده بود داشتم پس میفتادم .خندونک

وقتی همسری خبر دار شد با اولین پرواز برگشت ایران .

به مناسبت قبولیم مامانم  یه  جشن گرفته بو د جشن

که تو اون جشن همسری و خانواده اش هم بودن .

همون شب باباش با بابام صحبت کرده بود 

بابام هم قبول کرده بود که بیان خواستگاری وبا کلی شرط و سخت گیری بابا واسه سنمون 

همه چی خوب برگزار شد و منم  بــــــــــــــــــــــــــــــــــــعله رو گفتم .

قرارمون شد 4 سال نامزدی بعد عروسی تا درسمون تموم شه 

خب همین دیگه 

پ ن : پستهای بعدی خاطرات شیرین نامزدی مون رو میذارم 

فعلا 

روز خوش 

 

پسندها (6)

نظرات (7)

مامان عفیفه
14 شهریور 94 13:34
سلام.جالب بود داستانتون.دیگه وقتشه کلبه گرمتون بشه سه نفرهنی نی که بیاد مهرو محبت و عشقتون چندین برابرمیشه
بهار خانوم
پاسخ
شاید اره
ღnarjesღ
17 شهریور 94 21:57
سلام عالیههه ادامهههه
بهار خانوم
پاسخ
چشم حتما
ღnarjesღ
18 شهریور 94 19:02
_____♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥______________________ ___♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥___________________ __♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥........____ ۝۝۝۝۝_____ __♥♥♥♥-...-♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥.._۝۝۝۝۝۝۝۝۝۝_____ __♥♥♥---------♥♥♥♥♥♥♥♥♥.۝۝۝۝۝۝۝۝۝۝۝____ __♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥......۝۝۝۝۝۝۝۝۝۝___ ___♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥.۝۝۝۝۝۝۝۝۝۝۝____ ____♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥.۝۝۝۝۝۝۝۝۝۝۝_____ ______♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥.۝۝۝۝۝۝۝۝۝۝_____ ________♥♥♥♥♥♥♥♥♥.۝۝۝۝۝۝۝۝۝_____ __________♥♥♥♥♥♥.۝۝۝۝۝۝۝۝_____ ____________♥♥♥.۝۝۝۝۝۝۝____ _____________♥.۝۝۝۝۝۝._____ _____________♥.۝۝۝۝_________ _____________۝۝۝______________ سلاممم اپممم اگه دوست داشتی به وبم بیا گلم
رویا
23 شهریور 94 9:48
داستانتو خیــــلی جــــالب بــــــود....امیـــــدوارم همیــــــشه درکنــــار هم بـــاشـــید
بهار خانوم
پاسخ
مرسی گلم
نفس
8 مهر 94 15:35
جالب بود با اینکه من همشو میدونستم
بهار خانوم
پاسخ
مرسی
دوستان
1 آبان 94 10:15
خیلی وبتون جالبه//همه ی نوشته هاتون هم خیلی زیبانوشته شده بودن//
دوستان
1 آبان 94 10:15
به ماهم سربزنین یادتون نره/
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کلبه عشق می باشد