خواستگاری
سلام دوباره
این سومین پستیه که در مورد خاطراتم میذارم .
سن ما کمتر از اونی بود که بدون هیچ چون و چرایی خانواده ها قبول کنن .
آرشاویر قضیه رو به آرشام (برادر بزرگتر ش ) گفت و اونم رک و راست به باباش گفت
ما انتظار داشتیم که باباش عصبی و ناراحت شه اما
در عین ناباوری گفت :بچم عاشق شده دزدی که نکرده
ما رو میگی داشتیم از ذوق میمردیم .مهم بابای من بود که در این مورد خیلی سخت گیر بود .
قرار بود آرشاویر وقتی از آلمان برگشت به مامان و بابای من قضیه رو بگن .
روز موعد رفتنش تا فرودگاه همراهیش کردیم .
هنوز تو فرودگاه بودیم که مامانش گفت :آرشاویر گفته بهت بگم درستو باید حسابی بخونی و تو
کنکور با رتبه خوب و ی رشته ی عالی قبول شی و تا اومدن جوابای کنکور ایران بر نمیگرده .
با شنیدن این حرف هم جا خوردم هم عزمم رو جزم کردم تا درسمو حسابی بخونم
اون سال ,سال اولیم بودم
بنابر توصیه ی همسری فقط درس میخوندم
حتی مامیم هم از شدت درس خوندن من تعجب کرده بود و هی تشویقم میکرد .
تو این 2 ماه کلی درس خوندم بالاخره شب کنکور فرا رسید و من این طوری بودم
نیم ساعت بعد اینکه کتابامو جمع کردم همسری بهم زنگ زد و کلییییییییییییی روحیه داد .
صبح کنکور اصن استرس نداشتم و حس میکردم تست هارو خوب زدم .
اون 3 ماه گذشت ولی آرشاویر برنگشت و وقتی بهش گفتم گفتش هر موقع جواب کنکور اومد میام
روزها بالاخره گذشت و روز اعلام نتایج رسید .چیزی که بود رو باور نمیکردم
رتبه ام 500 شده بود داشتم پس میفتادم .
وقتی همسری خبر دار شد با اولین پرواز برگشت ایران .
به مناسبت قبولیم مامانم یه جشن گرفته بو د
که تو اون جشن همسری و خانواده اش هم بودن .
همون شب باباش با بابام صحبت کرده بود
بابام هم قبول کرده بود که بیان خواستگاری وبا کلی شرط و سخت گیری بابا واسه سنمون
همه چی خوب برگزار شد و منم بــــــــــــــــــــــــــــــــــــعله رو گفتم .
قرارمون شد 4 سال نامزدی بعد عروسی تا درسمون تموم شه
خب همین دیگه
پ ن : پستهای بعدی خاطرات شیرین نامزدی مون رو میذارم
فعلا
روز خوش