خواستگاری
سلام دوباره این سومین پستیه که در مورد خاطراتم میذارم . سن ما کمتر از اونی بود که بدون هیچ چون و چرایی خانواده ها قبول کنن . آرشاویر قضیه رو به آرشام (برادر بزرگتر ش ) گفت و اونم رک و راست به باباش گفت ما انتظار داشتیم که باباش عصبی و ناراحت شه اما در عین ناباوری گفت :بچم عاشق شده دزدی که نکرده ما رو میگی داشتیم از ذوق میمردیم .مهم بابای من بود که در این مورد خیلی سخت گیر بود . قرار بود آرشاویر وقتی از آلمان برگشت به مامان و بابای من قضیه رو بگن . روز موعد رفتنش تا فرودگاه همراهیش کردیم . هنوز تو فرودگاه بودیم که مامانش گفت :آرشاویر گفته بهت بگم درستو با...