خانم خونه خانم خونه ، تا این لحظه: 32 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره
آقای خونه آقای خونه ، تا این لحظه: 34 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره
یکی شدن دلامون یکی شدن دلامون ، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره
همخونه شدنمون همخونه شدنمون ، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره
عاشق شدنمون عاشق شدنمون ، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

کلبه عشق

خواستگاری

سلام دوباره  این سومین پستیه که در مورد خاطراتم میذارم . سن ما کمتر از اونی بود که بدون هیچ چون و چرایی خانواده ها قبول کنن . آرشاویر قضیه رو به آرشام (برادر بزرگتر ش ) گفت و اونم رک و راست به باباش گفت  ما انتظار داشتیم که باباش عصبی و ناراحت شه اما  در عین ناباوری گفت :بچم عاشق شده دزدی که نکرده  ما رو میگی داشتیم از ذوق میمردیم .مهم بابای من بود که در این مورد خیلی سخت گیر بود . قرار بود آرشاویر وقتی از آلمان برگشت به مامان و بابای من قضیه رو بگن . روز موعد رفتنش تا فرودگاه همراهیش کردیم . هنوز تو فرودگاه بودیم که مامانش گفت :آرشاویر گفته بهت بگم درستو با...
11 شهريور 1394

جرقه اصلی عشقمون

یک سالی از رفت و آمد خانوادگی ما و آرشاویرشون گذشته بود . حسم نسبت بهش یکمکی عوض شده بود ولی اون موقع نمیدونستم حسم دقیقا چی بود . مثلا تا میدیدمش سریع خوش حال میشدم که اونو بعد چن روزی دیدمش . اما وای به اون وقتی که مثلا ی هفته نمیدیدمش کلا بد خلق میشدم تا جایی که حس میکردم مامانم بهم مشکوک شده و ظاهر سازی میکردم ولی از تو خون خونمو میخورد . اما فک نمیکردم عشق باشه حس میکردم ی وابستگی معمولیه . چون هنوز 17 سالم بود و خیلی کوچیک بودم .  تا اینکه : فهمیدم آرشاویر قراره ی مدت بره آلمان پیش عموش اینا , اولش که شنیدم کلافه و عصبی شدم و کلی تودلم  به احساساتم فحش دادم که چ...
7 شهريور 1394

میلاد هشتمین خورشید

سلام دوستان  این روز یا بهتر بگم این عید رو بهتون تبریک میگم . امیدوارم همیشه شاد باشین . امام رضا (ع) واقعا دستتون رو میگیره ازش بخوایین تا بهتون کمک کنه . السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا  پ ن : دوستان ادامه داستان عاشق شدن و ازدواج کردن منو همسری رو طی چن هفته آینده میذارم چون  خیلی طولانیه همشو نمیتونم تایپ کنم . فعلا  ...
5 شهريور 1394

آشنایی ما 2 تا

سلام  این اولین پستیه که میخوام راجب به عشقمون بنویسم که از کجا و چه طوری شروع شد : اون موقع ها من 15 ,16 ساله بودم و علاقه ی زیادی به موسیقی داشتم به خاطر همین بابام منو کلاس پیانو و  گیتار ثبت نام کرد . اولین جلسه از کلاسمون بو که متوجه شدم کلاسا مختلطه , تو کلاس 20 نفر بودیم . 11تا دختر و 9 تا هم پسر .  تو همون جلسه ی اول با آرشاویر ( همسری ) آشنا شدم . در اولین برخورد فهمیدم خیلی مهربونه . چن جلسه ای طبق روال گذشت تا اینکه ی روز  مامیم بهم گفت که قراره شریک جدید بابام با خانواده اش  شام بیان خونمون . وقتی که اومدن رفتم تا سلام و علیک کنم و باهاشون آشنا شم ...
3 شهريور 1394

برگ اول

خیلی خلاصه میگم داستان عشقمون خیلی درازه  همشو واستون میزارم  اما فعلا باید برم  از آشنایی باهاتون خوشبختم  بای
2 شهريور 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کلبه عشق می باشد