یک سالی از رفت و آمد خانوادگی ما و آرشاویرشون گذشته بود . حسم نسبت بهش یکمکی عوض شده بود ولی اون موقع نمیدونستم حسم دقیقا چی بود . مثلا تا میدیدمش سریع خوش حال میشدم که اونو بعد چن روزی دیدمش . اما وای به اون وقتی که مثلا ی هفته نمیدیدمش کلا بد خلق میشدم تا جایی که حس میکردم مامانم بهم مشکوک شده و ظاهر سازی میکردم ولی از تو خون خونمو میخورد . اما فک نمیکردم عشق باشه حس میکردم ی وابستگی معمولیه . چون هنوز 17 سالم بود و خیلی کوچیک بودم . تا اینکه : فهمیدم آرشاویر قراره ی مدت بره آلمان پیش عموش اینا , اولش که شنیدم کلافه و عصبی شدم و کلی تودلم به احساساتم فحش دادم که چ...